داستان های حسابی

آموزنده ، پایدار ، جاودانه و ...

داستان های حسابی

آموزنده ، پایدار ، جاودانه و ...

انسان تا چه اندازه به داشتن ثروت مغرور میشود؟

ملیکا افتخاری | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۰۱ ق.ظ | ۰ نظر
جوان ثروتمندی نزد عالیم رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عالیم او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در کوچه صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه بیبین و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !

عالیم گفت: دیگران چه حالا دیگر آنها را نمی بینی؟

گفت نه

عالیم گفت:

آینه و پنجره هر دو شیشه است.
اما درپشت آینه لایه ی نازکی از نقره  قرار گرفته و در آن بجز خودت کسی دیگر را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از پیش چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست بداری.
  • ملیکا افتخاری

چه کسی میتواند خدا را بیبیند؟

ملیکا افتخاری | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ق.ظ | ۰ نظر

روزی مرد جوانی نزد زاهدی آمد و گفت: می­خواهم خدا را همین حالا ببینم!!!

 

زاهد گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه بروی و خود را شستشو بدهی...

 

او آن مرد را به کنار رودخانه رودخانه برد و گفت: بسیار خوب حالا برو درون آب.

 

هنگامی که جوان در آب فرو رفت، زاهد او را به زیر آب نگه داشت.

 

تلاش مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی زاهد متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمی­تواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس می­کشید، زاهد از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر می­کردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا شهرت و مقام؟!!

 

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر می­کردم هوا بود.

 

زاهد گفت: درست است. اگر به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید... 

  • ملیکا افتخاری

صداقت!

ملیکا افتخاری | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۸ ق.ظ | ۰ نظر

دختر و پسری در یک صنف درس میخواند روز از روز ها دختر یک بسته چاکلیت و پسر یک مقدار از دیگیری شیرنی ها همراه خود آورده بود.

هر دو به توافق میرسند که دختر تمام چاکلیت های شان را به پسر میدهد و پسر تمام شیرنی های شان را به دختر میدهد . پسر شیطانک بود یک مقداری از شیرنی ها را برای خود نگهداشت و باقی شان را به دختر داد اما دختر قول که داده بود از روی صداقت تمام چاکلیت های شان را به پسر داد.

همان شب دختر به آرامش تمام خوابید و خوابش برد، اما پسر نمی توانست بخوابد چون پسر در این فکر بود که اگر ما یک مقدار از شیرنی ها را نگهداشتم دختر هم شاید یگ مقدار از چاکلیت ها را برای خود نگهداشته باشد و همه چاکلیت ها را به من نداده باشد

نتیجه داستان:

عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست و آرامش مال کسی است که صادق است.

لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی میکند، آرامش دنیا مال کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند

  • ملیکا افتخاری

مال دنیا!

ملیکا افتخاری | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۶ ق.ظ | ۰ نظر

روزی یک مرد زاهد از راه میگذشت از شدت تشنگی العطش مزد که نا گهان چشمه سر شار از آب زالال را می بیند به طرف آن میرود در کناره چشمه مینیشیند قدری آب مینوشد و دست و صورت خود را با آب میشوید متوجه سنگ در درون چشمه میشود این سنگ را میگیرد و به راه خود ادامه میدهد.

چند قدم پیشتر میرود جوان را میبیند که از گرسنگی و تشنگی نزدیک است که بمیرد این مرد زاهد کنار مرد نشت پرسید که چه شده مرد گفت که خیلی تشنه و گرسنه ام.

این مرد زاهد یگ مقدار آب و نان که داشت به این مرد داد مرد بعد از خوردن نان و آب سر حال آمد مرد زاهد میخواست که به راه خود ادامه بدهد که این مرد دیگری گفت میشودکه  از تان یگ خواهش بکنم؟

مرد زاهد جواب داد بلی چرا نه...!

این مرد دیگر گفت: میشود آن سنگ که در داخل بکس تان است به من بدهی؟

مرد زاهد سنگ را از داخل بکس خود بیرون میکند به این مرد دیگر میدهد این مرد میداند که سنک که مرد زاهد برایش داده چه قدر با ارزش است.

بعد از چند مدت باز هم همین دو تا مرد باهم رو برو میشود.

مرد که در صحرا از گرسنگی و تشنگی نزدیگ بود که جان خود را از دست بدهد به زاهد گفت: سنگ که آن روز به من دادی دو باره آوردم میخواهم برایت پس بدهم.

 زاهد سوال کرد: چرا این سنگ مشکل تو را حل نکرد!؟ مرد جواب داد من چیزی با ارزش تر از سنگ از تو یاد گرفتم اینکه در این دنیا هیچگاه به مال دنیا ایمان نداشته باشم. چرا که حسادت مال دنیا انسان را کور میسازد و دیگر نمیتوان کسی جزء خودش دید مانند آینه که پشت شان با نقره جیوه شده باشد.

  • ملیکا افتخاری

امتحان هوش!

ملیکا افتخاری | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۶ ق.ظ | ۰ نظر
تا آخر هیچ یک از شاگردان نتوانست به سوال که معلم عالیقدر طرح کرده بود جواب درستی بدهد.

هر کس جوابی داد و هیچ کدام مورد پسند واقع نشد. سوال که رسول اکرم در میان اصحاب خود طرح کرده این بود. (درمیان دستگیره های ایمان کدام از همه محکم تر است؟).

یکی از اصحاب جواب داد: "نماز"

رسول اکرم(ص) گفت: "نه"

دیگری گفت: "زکات"

رسول اکرم گفت:" نه"

سومی جواب داد: "روزه"

رسول اکرم گفت:"نه"

چهارمی گفت: " حج و عمره"

رسول اکرم جواب داد: "نه"

پنجمی گفت:"جهاد"

باز هم رسول اکرم گفت:"نه"

در اخیر جواب که مورد قبول واقع شود از میان جمع حاضیر داده نشد، خود حضرت فرمود:" تمام این های که نام بردید کار های بزرگ و با فضیلیتی است، ولی هیچکدام از این ها آن که من پرسیدم نیست. محکمترین دست گیر های ایمان دوست داشتن به خواطر خدا و دشمن داشتن به خواطر خدا است."

  • ملیکا افتخاری

پول با برکت!

ملیکا افتخاری | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۴ ق.ظ | ۰ نظر

حضر علی بن ابیطالب (ع) از طرف پیغمبر اکرم(ص) مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد. رفت پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد. رسول اکرم پرسید:

"این را به چه مبلغ خریدی؟"

_"به دوازده درهم."

_"این را چندان دوست ندارم، پیراهنی ارزانتر از این میخواهم، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟"

_" نمی دانم یا رسول الله."

_"برو بیبین حاضرمیشود پس بگیرد یا نه؟"

علی(ع) پیراهن را با خود بر داشت و به بازار برگشت. به فروشنده فرمود:

"پیغمبر خدا پیراهن ارزانتر از این میخواهد، آیا حاضری پول مارا پس بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟"

فروشنده قبول کرد و علی(ع) پول را گرفت نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اکرم(ص) و علی(ع) با هم به طرف بازار رفتند؛ در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکی افتاد که گریه میکند. پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:

" چرا گریه میکنی؟"

_"کنیزک گفت اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستاد؛ نمیدانم چطور شد پول ها گم شد. اکنون جرِئت نمیکنم به خانه بر گردم."

رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: "هر چه میخواستی بخری بخر، و به خانه برگرد." و خودش به طرف بازار رفت و لباس به چهار درهم خرید و پوشید.

در وقت برگشت برهنه ای را دید، لباسش را از تن خود بیرون کرد و به او داد. این هادثه دوبار تکرار شد. بار سوم به بازار رفت باز هم لباس به چهار درهم خرید در وقت برگشت باز هم کنیزک را دید که حیران و نگران نشسته، حضرت فرمود:

"چرا به خانه نرفتی"

_"یا رسول الله خیلی دیر شده می ترسم مرا بزند که چرا اینقدر دیر کردی."

_"بیا با هم برویم، خانه تان را به من نشان بده من بخشش میخواهم که مزاهم تو نشود."

رسول اکرم با اتفاق کنیز راه افتاد.

همینکه با پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت:

"همین خانه است." رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت:

"ای اهل خانه سلام علیکم."

جوابی شنیده نشد. بار دوم سلام کرد، باز جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد جواب دادند.

السلام علیک یا رسول الله.

_"چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمی شنیدید؟"

_"چرا همان اول شنیدم و تشخیص دادیم که شمائید."

_ پس علت جواب ندادن چه بود؟

"یا رسول الله خوش ما می آمد سلام شما را مکرر بشنویم، سلام شما برای خانه ما فیض و برکت و سلامت است."

_"این کنیزک شما دیر کرده، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم که او را ببخشید."

یا رسول الله بخواطر مقدم گرامی شما، این کنیز از همین ساعت آزاد است.

پیامبر گفت: خدارا شکر، چه دوازده درهم پر برکتی بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد.

نتیجه اخلاقی داستان:

هر چیزی که از راه حلال به دست می آید چنان با ارزش است که خود ما هم نمیدانیم. و چیزی که از راه حرام بدست می آید همان قسم که به دست می آید همان قسم از دست می رود که ما نمی فهمیم که در کجا مصرف شد. پس همیشه کوشش کنیم کم بخوریم حلا و با لذت بخوریم.

  • ملیکا افتخاری

ایمان راسخ انسان را از هر بلا نجات میدهد

ملیکا افتخاری | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۳ ق.ظ | ۰ نظر
جوان شاگرد بزاز از موضوع بی خبر بود که چه دامی برایش گذاشته شده. او نمی دانست این زن زیبا و خوش قیافه که به بهانۀ خرید پارچه به دکان آنها رفت آمد میکند، عاشق دلباخته خودش است، و در قلبش طوفان از عشق و هوس بر پا است.

یک روز همان زن به در دکان آمد و دستور داد که مقدار زیادی جنس بزازی جدا کند، آنگاه به بهانه اینکه نمی تواند همه اینها را انتقال بدهد و پول هم همراهش ندارد گفت: "جنس ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد."

مقدمات کار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود، خانه هم خلوت به نظر میرسید، این جوان هم که از زیبائی بی بهره نبود_ پارچه ها را گرفت همراه آن زن آمد. به محض اینکه درون خانه شد در از پشت بسته شد. جوان به داخل اطاقی مجلل راهنمائی شد، جوان بیجاره منتظر بود خانم هر چه زود تر بیاید جنس را تحویل بگیرد و پول را بی پردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار امید پا به درون اطاق گذاشت. جوان درهمان لحظه محدود فهمید که دامی برایش گذاشته شده است. فکر کرد که با نصیحت یا خواهش خانم را منصرف کند، دید خشت بر دریا زدن بی حاصل است. خانم عشق سوزان خودش را برای او شرح داد، به او گفت:" من خریداد اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم." جوان از خدا و قیامت برای تعریف میکرد، اما در دل زن اثری نمی کرد، التماس و خواهش کرد فایده نداد. گفت چاره ای نیست باید کام مرا بر آوری. و همینکه دید جوان در عقیدۀ خودش پا فشاری میکند، او را تهدید کرد، گفت:" اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، من همین حالا فریاد میزنم و میگویم که این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنوقت تو میفهمی که به چه بلا گرفتار میشوی."

موی بر بدن جوان راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقواء بر او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد. چارۀ جز اظهار تسلیم ندید. اما فکر مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد که یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یگ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم، به بهانۀ قضاء حاجت از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده بر گشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد.

نتیجه اخلاقی داستان:

ایمان و عقیده خالص به خداوند در هر کجا از انسان همایت میکند  و انسان را از هر بلا و بد بختی نجات میدهد.

  • ملیکا افتخاری

به چه کسی اعتماد دارید؟

ملیکا افتخاری | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۲ ق.ظ | ۰ نظر
روزی امام علی(ع) و سپاهیانش سوار بر اسپ ها آهنگ حرکت به سوی جنگ داشت. نا گهان یکی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: "یا امیرالمؤمنین این مرد"ستاره شناس" است و مطلبی دارد میخواهد بگوید."

ستاره شناس: "یا امیرالمؤمنین در این ساعت حرکت نکنید، اندکی صبر کنید بگذارید حد اقل دو یا سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حرکت کنید."

_"چرا؟"

_چون اوضاع کواکب نشان میدهد که هر که در این ساعت حرکت کند از دشمن شکست خواهد خورد و زیان سختی بر او وارد خواهد شد، ولی اگر در آن ساعت که من میگویم حرکت کنید، پیروز خواهید شد و به مصود خواهید رسید.

حضرت علی(ع) از مرد ستاره شناس سوال کرد: "این اسب من آبستن است، آیا متوانی بگوئی که کره اش نر است یا ماده؟"

_"اگر بنشینم حساب کنم میتوانم."

_"دروغ میگوئی ای مرد، نمی توانی، قرآن میگوید: هیچ کس جزء خدا از نهان آگاه نیست. آن خدا است که میداند چه در رحم آفریده است."

محمد رسول خدا چنین ادعائی که تو میکنی نکرد. آیا تو ادعا داری که بر همه جریانات عالم آگاهی و می فهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر می رسد. پس اگر کسی به تو و این علم تو اعتماد کند به خداوند(ج) نیازی ندارد.

حضرت بعد به مردم خطاب کرد و فرمود: مبادا دنبال این حرف ها بروید، اینها منجر به کهانت و ادعای غیب گویی میشود.

آنگاه به ستاره شناس گفت ما مخالف نظریات تو هستیم و ما فقد به خدای خود اعتماد دارم و بس.

حرکت کرد و به طرف دشمن رفت، و بعد از چند لحظه پیروزی به نفع علی(ع) شد.

جالب اینجا است که مرد ستاره شناس از افراد دشمن بود که میخواست نیرنگ جلوی سپاهیان علی را بگیرد تا دشمن از پشت حمله کند.

نتیجه اخلاقی داستان:

همواره مواظب دشمن باشید دشمن امکان دارد در چهره دوست در کنار شما باشد. با حیله و نیرنگ شما را مغلوب سازد.

  • ملیکا افتخاری

ایمان واقعی!

ملیکا افتخاری | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۱ ق.ظ | ۰ نظر
روزی تاجری موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و دکانش در غیاب او آتش گرفته و اجناس گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت زیادی به او وارد آمده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!


خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....


او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟


مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
نتیجه اخلاقی داستان!
مال دنیا امروز است فردا ممکن است نباشد. اما ایمان واقعی همیشه همراهت است. مال دنیا را هر زمان که خواسته باشی بدست آورده میتوانی نا وقت نخواهد شد. اما برای بدست آوردن ایمان یک لحظه تأخیر نکن.
  • ملیکا افتخاری

احساس شکست!

ملیکا افتخاری | جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۲۷ ب.ظ | ۰ نظر
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک صندوقچه ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط صندوقچه آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار شیشۀ که وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت.. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى صندوقچه نیز نرفت !!!

میدانید چـــــرا ؟

دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت‌تر، آن دیوار بلند باور خودش بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش

  • ملیکا افتخاری